یادی از یاران سفر کرده
خاطره ای از قیام 8 جوزای 1358 در پلچرخی

خاطره ای از قیام 8 جوزای 1358 در پلچرخی
نهضت اسلامی افغانستان که در فصل بهار خود گل های خوشرنگ و خوشبو وعطرآگین را پروراند، هنوز تازه داشتند می شگفتند که مورد لگ مال توطئه ای خرس های قطبی شمال قرار گرفتند و جز یک گل همه برگ برگ شدند .
جوانان مسلمان که از متن ملت به حکم ایمان و حمایت از دین ، وطن و ملت سر بلند کردند و در برابر گروه های ملحد کمونیستی و نظام های مورد حمایت شوروی سابق تحت حکمروایی چهره های منفور ، مستبد ، ظالم ودر خدمت دشمن قیام نمودند ، ملت خوابیده ای که از خون می ترسیدند و اکثرا اگر حیوان ویا مرغ شان در حالت جان کندن می بود از ترس اینکه خون را نبینند سعی می کردند در سطح قریه و منطقه ای شان کسی را بیابند که از خون نترسد ، وقلب قوی داشته مرغ ویا حیوان را کشته بتواند .
جوانان مسلمان که بنا به فراصت دینی شان توطئه ها و اهداف شوم قدرت های متجاوز را در شرق و غرب زمین می شناختند و تاریخ کشور های اسلامی آسیای میانه و اشغال سرزمین های اسلامی توسط کشور های غربی در جنگ های صلیبی را به خوبی میدانستند ، در حالیکه توان مادی زر وزور با خود نداشتند ، با زبان وقلم در برابر برنامه های استعماری دشمنان خدا به پا شدند و با ریختن خون های پاک شان به دست جلادان شیاد روح بیداری را در کالبد خوابیده ای ملت دمیدند ، ملت ما را از تجاوزات قدرت های استعماری هشدار داده چگونه زیستن و چگونه مردن را برایشان بیاموختند.
آزادی و استقلال را با فقر و تنگدستی بهتر از اسارت و در بندی چون حیوانات قلاده به گردن که مشغول کار و خوردن علف اند دانستند .
فرزندان رشید نهضت اسلامی در برابر احزاب کمونیستی که مورد حمایت رژیم پوسیده شاهی ظاهر شاه و بعدا رژیم مستبد داود خان قرار داشت قیام کردند ولی سردمداران نظام های در خدمت کفر و ایادی آن به سرکوب شهجوانان نهضت اسلامی پرداخته با غل و زنجیر به زندان دهمزنگ وسپس در زندان پلچرخی با بد ترین شیوه ای خلاف همه ارزش های اخلاقی و انسانی نگهداری می نمود ولی به سر غلام بچه های شوروی سابق دست می کشید و آنها را در مناصب مهم قدرت جا داده بود که بالاخره رژیم توسط دست پرورده های خودش با کودتای خونین سرنگون و به تاریخ سپرده شد.
با به قدرت رسیدن رژیم کودتایی مورد حمایت شوروی سابق ، فرزندان با هوش و مومن ملت ما را از شهر ها و اطراف جمع آوری نموده با چشمان بسته جوقه جوقه در نیمه ای شب زنده بگور می نمودند و سلسله ای این کشتار ها در همه ولایات و زندان پلچرخی ادامه داشت .
قوماندان زندان پلچرخی شخص منفوری که دهنش با بروتها پوشیده شده بود و چشمانش از بس که خون ریخته بود سرخ می زد پراهن سرخ بی آستین به تن می کرد و تفنگچه اش همیشه به دستش زندانیان را تهدید می کرد .
داستان شهادت بنیانگذاران نهضت اسلامی و همسنگران مومن شان در 8 جوزا تا 14 جوزای سال 1358 را مطالعه می نمائیم
میرعبدالله مشهور به ( میرغضب ) قوماندان پلچرخی ، با چندین تن از افسران حزب خلق و عساکرشان وارد بلاک دوم پلچرخی (که محل نگهداری موسسین و پیشگامان نهضت بود ) شد و صدا زد:
117 نفر از زندانیان مورد عفو دولت جمهوری دیموکراتیک خلق افغانستان قرار گرفته ، هریکی با کمپل ووسایل خود بیرون شود و آزادی شان را برای شان تبریک می گویم :
1- شیر علیخان ساتک
2- پوهاند غلام محمد نیازی
3- انجیر سیف الدین ” نصرتیار”
4- استاد غلام ربانی عطیش
5- ….
شیران در قفس که هوشیار تر از قفس داران بودند ، درک کردند که این لست برای آزادی نه بلکه برای زنده به گور کردن تهیه وارایه شده است ،عبدالهادی پدر قوماندان مجاهدان در قفس ، با تأمین رابطه و ارسال پیام از طرق ممکن به همه چنین فرمان داد:
برادران عزیز و محبوتر از جانم ! اولتر از همه شهادت را برای همه ای تان تبریک میگویم ، دوم ، همه وضوء گرفته خود را معطر نمائید که فرصت قربانی وشهادت فرا رسیده است ، با وجود غل وزنجیر و محدودیت ها در زندان قیامی را علیه کفر و الحاد به راه اندازیم تا آواز تکبیر ما به گوش مردم ما ، در دور ترین نقاط کشور و در دره ها و قله های های سر به فلک کشیده های کوه ها ، در دهات و قریجات و خانه خانه ای شهر های کشور طنین اندازد و پرده ای غفلت و بی خبری را از گوش های اکثریت خاموش ملت ما را بدرد و با قیام های خویش در سراسر کشور نظام کفر و الحاد را واژگون نمایند.
سپس همه به دهلیز جمع شدند ، شب بود ، در دل زندان پلچرخی، شب بود…�نه آن شبهای معمولی، نه آن تاریکیهایی که با سپیده میشکند. این شبی دیگر بود، شبی از جنون و مرگ، شبی که دیوارهای سنگی نفس میکشیدند، و خون، بیصدا از زیر درهای بسته جاری بود.
در انتهای سیاه ترین دهلیزها، جایی که نور چراغ هم از تابیدن میهراسید، مردی ایستاده بود؛ قامتی افراشته، با ریشی ژولیده و چشمانی که شعله در آن می رقصید. او، طارق مسلمیار بود؛ مردی که نامش را زندان زمزمه می کرد، و دشمنان از آن میهراسیدند.
و او لب گشود…�و سخن اش نه واژه، که خنجر بود. نه جمله، که آتشفشان بود. او سخن میگفت و دیوارها میلرزیدند.
برادران مسلمان ! به جرم مسلمانی و مبارزه برای دفاع از ایمان و عقیده خود وملت خود سالها زندان را سپری کردیم و حالا به استقبال شهادت می رویم .
اگر کسی میتواند پیام ما را به زنده ها برساند ، بعد از سلام برایشان از ما بگوید :
ای همسنگران من، ای پارههای جان من!�صدای مرا میشنوید؟ از پشت این دیوارهای خون خوار، از میان زنجیر و دود و خاکستر؟�ما اینجا در انتهای دنیا ایستادهایم؛ اما دستانمان هنوز گره کرده، مشتمان هنوز بالا، و فریادمان بلند است.�دشمنان ما، همانهایی که نام ما را در فهرست مرگ خواندهاند، خیال کردهاند که ما از مرگ میترسیم.�اما وای بر آنان!�ما از مرگ نمیترسیم، ما با مرگ دست دوستی نمیدهیم؛ ما با مرگ میرقصیم!�چنان شیران زخمی، آخرین خیز خود را برداشتهایم.
برادران مجاهد !
این لست 117 تن از پاکترین وبی گناهترین فرزندان این ملت را پس از حبس طولانی و شکنجه را برای ازادی نه بلکه برای زنده بگور کردن ارایه کردند .
ولی این آرمان را به گور خواهند برد که ما دست بسته به زیر خاک نمایند.
ای قاتلان! گمان بردهاید ما در سکوت خواهیم مرد؟�ما مردگانِ ساکت نیستیم؛ ما شهیدانِ فریادگر خواهیم بود.�و اگر امروز ما را دفن کنید، فردا در قامت کوه برخواهیم خاست!�خاک این وطن، تاب پنهانکردن حقیقت را ندارد. از خون های ما نهال های خواهند رویید که بندها را خواهند درید.
ای یاران راه حق!�ای همسنگران من در کوهساران، در درهها، دشت ها و دهات !�از پشت دیوارهای خونآلود پلچرخی، از قلب سلولی که عطر شهادت در آن پیچیده، با شما سخن میگویم.�اینجا صدای فریادها خاموش نمیشود، اینجا اشک به خشم بدل میگردد، و ما، هر صبح را با ذکر الله و یاد شما و آرمانهایمان آغاز میکنیم.
بشارت باد بر شما!�روز فروپاشی این رژیم جنایتپیشه نزدیک است! پایههای لرزان حزب خلق و پرچم، زیر گامهای استوار مجاهدین ملت افغانستان، یکییکی میشکنند. دیوارهای سرخفام ستم رو به فروپاشیاند.�اما… اما ای برادران! ای کسانیکه فردا بر اریکه قدرت خواهید نشست، سوگند میدهم شما را به خون برادران شهیدمان، راه ما را رها نکنید!�به یاد داشته باشید:�ما از جان خود گذشتیم نه برای قدرت، که برای حقیقت!�نه برای ریاست، که برای عدالت!�و امروز که خون ما زمین این میهن را سرخفام کرده، مبادا آن را با دستهای آلوده به خونِ ما معامله کنید!
نگذارید خاطرهی این شبهای تار، این شکنجهگاهها، این گورهای دستهجمعی، زیر پای مصلحت و ائتلاف له شود.�قاتلان ما، کسانی که ۱۱۷ نام دیگر را در لیست مرگ خواندهاند، کسانی که برادران ما را زندهبهگور کردند، شایسته هیچ آشتی نیستند!�اینها نه شریک اند، نه همدرد، نه همسرنوشت. اینها دشمناند؛ دشمن انسان، دشمن آزادی، دشمن دین.
و اکنون که ما، در آستانه نامنویسی مرگ ایستادهایم، با قامتی برافراشته، با دستان گرهکرده، با فریادهایی که سقف زندان را میلرزاند، با آگاهی از مرگ، اما امید به رهایی روح مان ، به الله سوگند میخوریم:�در برابر ظلم، زانو نخواهیم زد.�در برابر جلادان، سکوت نخواهیم کرد.�ما اینجا خواهیم خروشید، خواهیم خروشید تا آسمان بشنود، تا تاریخ بداند که ما مردهایم، اما تسلیم نشدهایم!
مسلمیار ، لحظهای سکوت کرد. صدای تپش دل زندانیان دیگر، انگار فریاد میزد.
و بعد، او هشدار داد… با زبانی چون شمشیر داغ:
اگر روزی شما، یاران من، از کوهستانها پیروز فرود آمدید، و اریکه قدرت را فتح کردید، مبادا… مبادا دست در دست قاتلان ما بگذارید.�مبادا با کسانی که برادران ما را زندهبهگور کردند، حکومت بسازید!
اگر از خون ما درخت آزادی رویید و شما در سایهی آن نشستید، فراموش نکنید: این درخت با خیانت خشک میشود. با معامله پژمرده میشود.�با قاتلان ما دوستی نکنید!�با خائنان ما حکومت نسازید!�با خون ما معامله نکنید!
و اگر روزی دیدید که میانتان کسانی هستند که با لبخندهای نفاقافکنانهی دیروزیها دست دوستی میفشارند، به یاد ما، به یاد ما، به یاد ما… به پا خیزید! این نه دوستی، که خیانت است. این نه صلح، که مرگ آرمان است.
ما، در این لحظات واپسین، شمشیر خشممان را از نیام کشیدهایم. ما با فریادهای کفر برانداز، با زبان آتش، بر درِ جهنم این رژیم میکوبیم.�باشد که صدای ما، شعله شود، مشعل شود، راهنمای فردای شما شود.
ما میرویم، اما شما بمانید، و سنگر را خالی نگذارید.�ما میمیریم، اما شما زنده بمانید و عدالت را زنده نگه دارید.
بعد از سخنرانی مسلمیار فرمانده شجاع عبدالهادی پدر برخاست و گفت :
در هر دهلیر یک یک نفر قوماندان تعیین کنید و از آن فرمان ببرید!
همه صدا زدند : قوماندان عمومی ما پدر باشد ، پدر باشد ، پدر باشد.
عقربه های دقیقه گرد وساعت گرد هردو بالای شماره 11 شب ایستاده بود که عبدالهادی پدر فرمان بیرون شدن ازدهلیز ها به میدان حویلی بلاک دوم صادر کرد .دقیقه گرد روی 4 ایستاد که 11 و 20 دقیقه شب را به نمایش گذاشت .
جمعی از این شهجوانان را با چشمان ودستهای بسته به طرف دفتر میرعبدالله میرغضب بردند ، وقتی قیامگران مجاهد از انتقال همرزمان شان مطلع شدند فرمان حرکت و قیام علیه ظلم و کفر صادر شد
عبدالهادی پدر، عبدالوهاب خان، تورن سلیم خان، سحر گل و عبدالغفور لالا اولین کسانی بودند که بالای لشکر شیطان با دستان خالی حمله ور شد با به دست آوردن میله های تفنگ از دست عساکران ، افسران کمونیست را راهی جهنم کردند وتعداد زیادی از مستنطقین و مامورین کمونیست به قتل رسید وسرانجام از راه دور توسط تک تیراندازان کمونیست به استقبال شهادت شتافتند
در شبی تاریکتر از تاریکی، آنگاه که زمان در تنگنای زندان پلچرخی به زوزه درآمده بود و دیوارها از شدت ظلم نفس میکشیدند، در ژرفنای آن دوزخ خاکی، ۱۱۷ شیرمرد، برخاستند.�نه با شمشیر، نه با تفنگ، بلکه با خشم مقدس، با آتش ایمان، با دستان خالی اما ارادهای سترگتر از کوه، آنان قفسها را شکستند!
دیوارهای ضخیم و سرد زندان، که سالها نعرهی ستمدیدگان را بلعیده بود، در برابر فریاد “اللّهاکبر” این دلیران فرو ریخت.�زندان ناله زد… پلچرخی لرزید…�و در آن نیمهشب خونآلود، صدای قیام، نه فقط از سلولها گذشت، بلکه از کوهها گذشت، از کابل گذشت، و تا ارگ رسید.
آری، آن فریاد، چون تندر، در تالارهای ارگ کابل پیچید.�پنجرههای دفتر خاد به لرزه درآمد. تلفنها بیپاسخ ماند. ژنرالهای کمونیست از خواب هراسان پریدند.�و از آنجا، ارتعاش خشم مقدس این مجاهدان، چون زلزلهای غیبگون، خود را به پشت دیوارهای آهنین کرملین رسانید.
در کاخ سرخ مسکو، جاییکه کرسی برژنف چون تخت شیطان برافراشته بود، ناگاه هوای یخزده عبور کرد.�پردهها لرزید، چراغها لرزید، و آن کرسی نفرینشده در دل شب به خروش افتاد.�مردی از خواب پرید… دستی لرزان قلم را رها کرد. برژنف دیگر یقین کرده بود که پلچرخی فقط یک زندان نیست؛ پلچرخی، آتشفشانی است که خون آزادگان را در خود پرورانده.
۱۱۷ نام…�۱۱۷ ستارهی سحرگاه تاریک…�هر یکشان آتشی بود که در ظلمت کمونیزم شعله میکشید.�و قیامشان، نه یک شورش ساده، که ضربهای کاری بر ستونهای پوسیدهی یک امپراتوری بود که با دروغ ساخته شده بود.
در آن شب، آسمان کابل، سرخ شد. نه از شرارههای گلوله، که از حنجرههای فریادزنندهای که مرگ را مشتاقانه در آغوش گرفتند تا آزادی را زندگی ببخشند.
و آنگاه که صدای گلولهها خاموش شد، خون بر زمین ریخت، اما خاک دیگر خاموش نبود. زمین پلچرخی نفس کشید.�دیواری که فرو ریخت، فقط دیوار زندان نبود، بلکه شکاف اولین ترک در قامت هیولای کمونیزم بود… هیولایی که در آینهی خون این شهیدان، پایان خود را دید.
در پایان هیچ یک از 117 تن از این شهجوانان ایثار گر زندگی دنیا را به زندگی جاودانگی عوض کردند و به عهدی که با پروردگارشان بسته بودند وفا نمودند.
انا لله وانا الیه راجعون
روح شان شاد ویاد شان گرامی باد وراه شان پر رهرو باد
نوشته : ذبیح الله ابراهیمی
نظرات بسته شده است.