استاد گل محمد شهید

معلمی با قلمی در خون، و ایمانی که هرگز تسلیم نشد

در روزگار خفقان و خنجر، در زمانه‌ای که نفس کشیدن با ایمان، جرم بود و اندیشیدن با نور، مجازات داشت، مردی از تبار پاکباختگان برخاست. نامش استاد گل محمد بود، و رسمش تعلیم برای بیداری، و ایستادگی برای آزادی.

او تنها یک معلم نبود؛ او «پیامبر نور» برای نسل‌های خاموش‌شده‌ای بود که در ظلمت استبداد، صدای خدا و حقیقت را گم کرده بودند. قلمش تیزتر از شمشیر، نگاهش روشن‌تر از فانوس، و صدایش نرم و کوبنده‌تر از طوفان بود.

در روزگاری که سیاهی کمونیزم بر آسمان افغانستان سایه انداخته بود و خون پاکان بر زمین می‌چکید، استاد گل محمد، به جای سکوت، سخن گفت. به جای کناره‌گیری، قیام کرد. و به جای معامله با طاغوت، بی‌هیچ تردیدی به کاروان شهیدان پیوست.

او از رهبران نهضت اسلامی افغانستان بود، یکی از پیشتازانی که فهمید نجات این ملت نه با حرف، که با حقیقتی آمیخته با خون ممکن است. او آموخته بود که معلم حقیقی، تنها به درس دادن اکتفا نمی‌کند؛ بلکه با جان خود، به شاگردانش می‌آموزد که چگونه در برابر ظلم قامت راست کنند.

در سال‌های دهه پنجاه خورشیدی، که دستگاه سرکوب‌گر داوود خان، ریشه‌های نهضت را هدف گرفته بود، استاد گل محمد، همراه با یاران هم‌سنگرش، دستگیر و روانه‌ی زندان شد. پلچرخی، این دژ تاریکی و شکنجه، او را در آغوش خویش بلعید، اما ایمانش را نتوانست در هم بشکند.

درون آن سلول‌ها، شکنجه‌گران با تازیانه‌هایشان می‌خواستند صدای حق را خاموش کنند؛ اما صدای استاد گل محمد، همچون پژواک اذان در کوهساران، خاموشی‌ناپذیر بود.

او شکنجه را با لبخند تحمل کرد، مرگ را به تحقیر ترجیح داد، و شهادت را، بوسه‌گاه رسیدن به دوست دانست.

و سرانجام، در یکی از شب‌های تاریک، وقتی مأموران مرگ به سراغش آمدند، او قرآنش را بست، نگاهش را به آسمان دوخت و گفت:

«خدایا! این خون ناقابل را از من بپذیر، تا شاید چراغی شود در راه بیداری امت من.»

با گلوی بریده اما دلی آرام، با بدنی زخمی اما ایمانی استوار، استاد گل محمد به دیدار معبود شتافت. و خونش، قلمی شد برای نسل‌هایی که آمدند و خواهند آمد.

او مُرد، اما مرگ را شرمنده کرد؛ چرا که با خونش نوشت:

معلمی که برای خدا تعلیم دهد، هیچ‌گاه نمی‌میرد.

یادش جاوید، راهش پررهرو، و فریادش در جان این سرزمین جاودان باد.

نظرات بسته شده است.